کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم، حرفی نمی زد. نوروز آن سال که
آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. روز دوم فروردین، قرار شد برویم دید
و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد.
به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت: « بچه سریدار مدرسه مون
کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش.
» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. نو جوانی شهید علی
چیت سازان
منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از کتاب دلیل